Saturday, October 8, 2011

چشمان تو

نازنینی و تو را پاک و روان می بینم
عاری از هر گنه و راحت جان می بینم
این دو چشمی که چنین در نگهم می نگرند
همچو خورشید فروزان جهان می بینم
دست نقاش فلک تا که نگار تو نگاشت
حاصل نقش ورا سرو خمان می بینم
یاسمن را خجل از نور زلال رخ تو
لاله را یکسره در بهت وگمان می بینم
این چه آئینه صافی است که در روئیت آن
هرچه خوبی به جهان است همان می بینم
راز چشمان تو رااز نگهت می خوانم
که درآن دیده پریزاده عیان می بینم
نسترن روی تو چون دید به گلشن نشکفت
که چمن را به قدومت نگران می بینم
جرم عاشق همه از حسن رخ گلوش توست
که خود اینگونه دلاور به بیان می بینم
یارب این نور فروزان مبر از دیده من
که دراین جلوه خورشید امان می بینم

نگاه

شعله گرم و فروزان نگاه تو کجاست؟
رو متابان ز نگاهم رخ ماه تو کجاست؟
تا که خواندی ز نگاهم همه اسرار درون
وانهادیم در این ورطه پناه توکجاست؟
همه شب شیون وزاری شده کارمن ودل
بر چنین حال من غمزده آه توکجاست؟
چه ملولم من ازاین شام سیه بی رخ تو
نور خورشید کجا رفت و پگاه تو کجاست؟
من مسلح به سلاح قلم و دفتر و شعر
تابه کف آرمت اینگونه سپاه توکجاست؟
همه عمر من از درد فراق تو گذشت
روز تسکین تو کی باشدو گاه تو کجاست؟
ترسم آن روز رسد کز همه پرسی به سوال
که عاشق خسته افتاده به راه توکجاست؟

زخم دل

زخمی است مرا بر دل ازتیغ نگاه تو
می سوزم و می سازم از صورت ماه تو
چون ابر خزان هردم می بارم و می ریزم
گردیده ام ازهجرت اینگونه تباه تو
بگدازم و بگریزم چون طیر به پرآتش
باشدکه امان گیرم در ظل پناه تو
گویندکه عاشق را صدغصه به ره باشد
این پای من واینک هرسختی راه تو

سراینده

سالها در طلب دلبر زیبا بودم
از خدا می طلبیدم که چه تنهابودم
لحظه ای بی رخ گلسان عزیزش نگذشت
یار را در پس مستور معما بودم
ناله بود ومن واندوه فزایند فراق
اینچنین نغمه سراینده دلها بودم

کاشانه

صحبت از جمع گل و پروانه نیست
حرف من جز با دل دیوانه نیست
روی دل را ار که بر گیرم ز عشق
ایمن ازآن روی چون افسانه نیست
غافلم زین دهر وازاسباب عیش
لاله روئی را دراین گلخانه نیست
اینچنین آواره ام در کوی دوست
می روم در راه و مقصد خانه نیست
حرمت می را نگه دارم به نوش
ساغری هر چند در پیمانه نیست
یار می پرسد ز ماوای دلم
نازنیناعشق را کاشانه نیست
یار را مسکن بود در کنج دل
یادرا جز روی صاحبخانه نیست

برای مهندس قالیچه باف

من حسن رخ ماه تو در دل دارم
برعشق تو صدامید باطل دارم
حیرانم اگر چنین برآن حسن وجود
زان موی توآن جعدسلاسل دارم
سالوس نبینمت که در جنگل دهر
بر زهد تواعتقاد کامل دارم
نام تو که صدحسن درآن مستتراست
شمعی است فروزان که به محفل دارم
قاموس گل ارچه خالی از نام تواست
چون لاله به دیده این شمایل دارم
این باد بلا اگر که خیزد به فنای
ازتوست امیدی که به ساحل دارم
لبیک به حق وصدق و پاکی وخلوص
برذات تواین سلسله عامل دارم
یادرویت بودآئینه این قلب الیم
تا به دیدار رخت یکسره نائل دارم
چه نیازاست مراگوهرومسکوک زرین
که به دل همچودری فاخر و قابل دارم
هرچه آموختم از مکتب نورانی توست
دل خود جمله براین مدرسه مایل دارم
بر ره کوی توافتاده ام از بهر نیاز
که به احسان تو درویشم و سائل دارم
اگرازدست تو جامی زهلاهل بزنم
همچنان شهد چنین زهر هلاهل دارم
فارغم جمله ز کین و حسدو بخل وغرور
که چنین نقش کرامات تو بر دل دارم

برای رامین مهرپور

روزی که تو آمدی به اقلیم وجود
نقاش فلک ز خود به وجد آمده بود
ازمقدم نازنین ن مرد عزیز
گیتی به طرب نشست و یکسر گلریز
مادر و پدر حلاوت اندر دل و کام
رامین بنهادند ورا جمله به نام
یوسف چو به کنعان پدرآمده بود
از پیرو جوان دل از محبت بربود
نشگفت گلی مگر به تدبیر خدای
کز اوست همه فکرت و اندیشه و رای
مرد آمد و مرد ماند و چون مرد بزیست
در دوره ای از زمان که مردی هنریست
هم مونس و هم رفیق و هم مرهم درد
هم محرم خلوت است و هم مرد نبرد
رخساره اش از غمان تهی می خواهم
برجای چنان سروسهی می خواهم
پایدز مصیبتش خداوند وجود
برلب بودش همیشه لبخند وسرود
واندر خم پر ملال ین راه دراز
پیوسته بود ورا همه راحت و ساز
راهی که در آن به ره نمانده است کسی
جزخاطرخیرو شر نمانده است بسی