Saturday, October 8, 2011

چشمان تو

نازنینی و تو را پاک و روان می بینم
عاری از هر گنه و راحت جان می بینم
این دو چشمی که چنین در نگهم می نگرند
همچو خورشید فروزان جهان می بینم
دست نقاش فلک تا که نگار تو نگاشت
حاصل نقش ورا سرو خمان می بینم
یاسمن را خجل از نور زلال رخ تو
لاله را یکسره در بهت وگمان می بینم
این چه آئینه صافی است که در روئیت آن
هرچه خوبی به جهان است همان می بینم
راز چشمان تو رااز نگهت می خوانم
که درآن دیده پریزاده عیان می بینم
نسترن روی تو چون دید به گلشن نشکفت
که چمن را به قدومت نگران می بینم
جرم عاشق همه از حسن رخ گلوش توست
که خود اینگونه دلاور به بیان می بینم
یارب این نور فروزان مبر از دیده من
که دراین جلوه خورشید امان می بینم

1 comment: