Saturday, October 8, 2011

برای رامین مهرپور

روزی که تو آمدی به اقلیم وجود
نقاش فلک ز خود به وجد آمده بود
ازمقدم نازنین ن مرد عزیز
گیتی به طرب نشست و یکسر گلریز
مادر و پدر حلاوت اندر دل و کام
رامین بنهادند ورا جمله به نام
یوسف چو به کنعان پدرآمده بود
از پیرو جوان دل از محبت بربود
نشگفت گلی مگر به تدبیر خدای
کز اوست همه فکرت و اندیشه و رای
مرد آمد و مرد ماند و چون مرد بزیست
در دوره ای از زمان که مردی هنریست
هم مونس و هم رفیق و هم مرهم درد
هم محرم خلوت است و هم مرد نبرد
رخساره اش از غمان تهی می خواهم
برجای چنان سروسهی می خواهم
پایدز مصیبتش خداوند وجود
برلب بودش همیشه لبخند وسرود
واندر خم پر ملال ین راه دراز
پیوسته بود ورا همه راحت و ساز
راهی که در آن به ره نمانده است کسی
جزخاطرخیرو شر نمانده است بسی

No comments:

Post a Comment