Tuesday, December 29, 2009

سرود

سراپا خوب و زیبائی سرود ای دلستان من
توئی شیرین و عذرا و تو لیلی داستان من
به پایت کی توانم زد گل شوق از ره بوسه
تو مستغنی ز هر زیور غنی از بوستان من
به گرداب ار فرود آیم در این دریای طوفانی
چرا ترسم که چون رویت بود آرام جان من
تو رویا بودی و هستی و لیکن زنده و حاضر
تنفس می کنی اینک به ذهن و در گمان من
نمیرم گر نفس روزی برون ناید دگر از دل
که خود دنیای پر مهری جدا از این جهان من
به دنیا گفتم ای دارا زر و زیور تو را باشد
سرودم سیم و یاقوت و امید و آرمان من
گرت صد گنج هم یابی به گور اندر نخواهد شد
که گنج سرمدی باشد سرود جاودان من

بوسه

سردی ایام از عشق تو سوزان می شود
رزق امید من از یادت فراوان می شود
واژه های ترس در شعرم دگر گم می شود
درد هجران تو با یک بوسه درمان می شود

قبله گاه

جمال روی تو ای ماه قبله گاه من است
حریم مامن عشق تو جان پناه من است

به راه کوی تو اغیار را نباشد پای
قسم به روی تو ای گل که راه ، راه من است
به آب دیده وضو می کنم همی ز فراق
به درب خانه عسس بی نوا نگاه من است
مپرس کز چه دهد کیفرم زمانه پست
نگاه بر رخ گلسار تو گناه من است
چه سازم ار که بیائی شبی به قصد وصال
طعام سفره این خانه اشک و آه من است
به نور ماه دگر خانه را نیازی نیست
که کهکشان کنون خجل از روی ماه من است
به ملک عشق غلامی کنم که از اقبال
سرود نازنین من امروز پادشاه من است

مسیحا

همه اندیشه ام امشب رخ زیبای تو بود
چشم شهلای تو و قامت رعنای تو بود

به دو چشمم تو کجائی که ببینی ز فراق
گوهر اشک بد و میل و تمنای تو بود
ز صدای همگان گوش گرفتم که هنوز
محفل یاد مرا نغمه آوای تو بود
آنچه از مهلکه یاس رهانیده مرا
نفس گرم و روان بخش مسیحای تو بود
امشب این بلبل خنیاگر گلزار خلوص
هر چه را دید همانا گل سیمای تو بود
جوهر کلک من از وصف پریشانی من
درد هجر از نفس معجزه آسای تو بود
سوختم چون پر پروانه و این شعله گرم
آتش چشم پر از فتنه و بلوای تو بود

فسون

من آن فرهاد مسکین و دلت چون بیستون باشد
به دستم تیشه از مهر و عیانم بحر خون باشد
به هر سعی و تلاش اما به قلبت ره نمی جویم
روانت بی خبر از این دل بیچاره چون باشد
خدا را نازنین من نظر بر غیر کمتر کن
دریغ از التفاتی که بر این یار زبون باشد
نگارا محفل دل را به احسانت مزین کن
که انسان نیست هر کس کو از این محفل برون باشد
سرودا مهر دنیا را به دل هرگز مگیر ای گل
که مهر هر که غیر از من همه رنگ و فسون باشد

طوفان

این خانه ز طوفان تو آباد نگردد
وین بنده ز اکرام تو آزاد نگردد
ای دل تو دگر در صدد صید نباشد
گردنکش می خواره دگر راد نگردد
کم گوی نصیحت که بر او کار نیافتد
منزل که بنا بر کمر باد نگردد

صد نکته جز آزردن ما
داشت زلطفش
با غیر بگوئید کز او شاد نگردد )
ایکاش فنا می شدم اینک که ز جوزش
زین بیش بر این غمزده بیداد نگردد
با سالک ره گوی که از یار حذر کن
تا چون من بیچاره فرهاد نگردد
یاد تو عزیزم به همه دور فزون باد
کز درد من و ماتم دل یاد نگردد

اشک

الهی کاش آن لحظه کز آغوشش جدا گشتم
دو پایم می شکست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی جای هر شادی به جای هر شر و شوری
به دل غم می نشست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی تیر نفرینت هدف بر قلب من می زد
چو رند بت پرست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی کاش چشمانم نمین می شد چه از حسرت
چه از درد شکست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی می نشستم من به تخت خار و خنجر ها
همه عمرم به بست اما نمی دیدم چنان اشکی
خوشا رسوای هرمجلس ، کمر از دشنه ها خونین
عصای غم به دست اما نمی دیدم چنان اشکی

Monday, December 28, 2009

تقدیس

چه بسا با غم تنهائی خود سر کردم
همه شب دیده خود از غم تو تر کردم
بهر حرمت به حریم حرم قامت تو
تن خود با تن خاشاک برابر کردم
دیده باریدم و خون خوردم و درگلشن عمر
گل غرور دل خود کشته و پرپر کردم
چو به گنجینه عشق تو مرا دست رسید
پشت بر سیم و در و اشرفی و زر کردم
گرچه بسیار زجور توشکست این دل من
سادگی کردم و باز عشق تو باور کردم
باختر کوس به رسوائی من می کوبد
شهره خود را به بر مردم خاور کردم
دائما" در پی تقدیس رخ پاک سرود
بودم و ننگ به من باد جز این گر کردم

بهشت

با توای گل شود این زندگی ساکت و سرد
همچنان باغ ارم یا که سحرگاه بهشت
با تو بنشست به دل زمرمه عشق و امید
با تو بگریخت زمن هرچه که نامیده به زشت

Tuesday, December 22, 2009

نصیحت

من روی تو را ز یاد نتوانم برد
بس دل که تو را بدید و حسرت که بخورد
لرزاند تن مرا نگاه تو و پس
دل در قفس سینه عاشق بفشرد
یاد تو مرا چون نفسم مستمر است
زین روست که دل ز هجر روی تو بمرد
ناصح به نصیحتم بگفتا که ببوس
دستی که تو را بر دل غمدیده سپرد
این لحظه که در کنار این لاله رخم
انگار که در شمار عمرم نشمرد
یاد تو چو بر سرای این دل بنشست
یاد دگری ر ا ز دل خسته سترد

شرح دل

هستی و تو را کنار خود می بویم
با روی تو شرح زار دل می گویم
این لحظه که در کنار و نزدیک توام
در خواب و خیال و وهم خود می جویم
نشکن دل من که راه پر زحمت عمر
راهی است که در سراغ تو می پویم
یک خنده تو چنان بسازد که دگر
دست از دل و دین و زندگی می شویم
هر بار که این بهار با من بنشست
چون گل به طبیعت جهان می رویم

Tuesday, December 15, 2009

جلوه معبود

منم آن راهی کوی تو و مقصود توئی
منم آن تشنه حق جلوه معبود توئی
سرسپارم همه در خدمت آن حضرت دوست
آنکه کاهید غم و بر طرب افزود توئی

جنگل دهر

می گویمت ای عزیز دل بسته به جان
از مهر و امید و عشق پیدا و نهان
سیری به فراز و شیب این جنگل دهر
گوید به من و تو از غریبی زمان

عمری است که همچو برگ افتاده به باد
دل مانده ز کار شر و احسان جهان
واهی به نظر رسید این بزم طرب
واهی تر از آن بود در این حیطه غمان
دنیا مگر از جفای یاران نگریست
بس خنده نزد مگر به احسان کسان
از پیر فلک چنین شنیدم که بگفت
خوش باش در این زمان و غمدیده نمان
سر خم مکن ار چه روزگار از تو گرفت
امید و غرور و مهلت و صبر و امان
لرزان شد اگر دلت ز الطاف خدای
لرزاندت این زمانه چون سیم کمان
آئینه روزگار را بین که چنین
گوید به تو زآنچه رفته شد بر دگران
می نوش و به مستان سبو خرده مگیر
گیرد به تو خرده ورنه این پیر دمان
یاران همه با یقین به فردوس شدند
وامانده کسی که مانده در شک و گمان

Monday, December 14, 2009

خلوتگه مستان

سایه ساری است که خلوتگه مستان شده است
یا بهاری متجلی به زمستان شده است
در سرائی که همه لطف و صفا باشد و مهر
جان و دل برسر این مائده مهمان شده است
لاله و سنبل و سوسن همه در محفل انس
این همه جمع به گرد گل بستان شده است
لشکر خصم مرا همچو عزیزان شمرند
حرمت روی رفیق است که اینسان شده است
ساعتی در بر این جمع نشین تا نگری
یار ما از چه سبب زار و پریشان شده است
نیست جز خنده تو مرهم این خسته جان
یاد آن خنده مرا مرهم و درمان شده است

Sunday, December 13, 2009

مرحمت

منم و مهر تو و مرحمت خنده یار
دل بشکسته از عشق و رخ پنهان نگار
هر دم آید ز حریم حرم مامن عشق
وعده وصل تو و نشئگی بوس و کنار
دل من همچو کویری است که از بارش تو
سبز و خرم شود آنگونه که ایام بهار
یا بگیرم به بر و در تو فشانم شرری
یا که از دل به در آرم به فراق تو تبار
شام عاشق نه همین اشک و غم و درددل است
کار عالم همه از مرحمت عشق شمار
مزن ای یار مرا طعنه و خارم مشمار
گل نماند به سلامت مگر از پوشش خار
ساقیا یک دو سه جام دگرم باده بنوش
که خمارم ز فراق رخ آن چشم خمار

Wednesday, December 2, 2009

عادت

کعبه را جز به تمنای تو حاجت نکنم
عاشقم ، زین گنه کهنه برائت نکنم
عشق تو همچو امانت ز حریم ربوی است
به ره آورد خداوند خیانت نکنم
همه کس زنده به آب است و هوا و دل من
به تو محتاج و بر این جمله کفایت نکنم
گر تو همره شوی اندر خم این کوچه عمر
ز دگرگونی این چرخ شکایت نکنم
تا زمانی که نفس عادت این حنجره است
به فراق رخ زیبای تو عادت نکنم
گر همه ملک جهان را به رقیبان بدهند
جز به پیراهن خواب تو حسادت نکنم
چون سروداست گل وگل چونشاطست وسها
ترک این مجمع گل تا به قیامت نکنم