سراپا خوب و زیبائی سرود ای دلستان من
توئی شیرین و عذرا و تو لیلی داستان من
به پایت کی توانم زد گل شوق از ره بوسه
تو مستغنی ز هر زیور غنی از بوستان من
به گرداب ار فرود آیم در این دریای طوفانی
چرا ترسم که چون رویت بود آرام جان من
تو رویا بودی و هستی و لیکن زنده و حاضر
تنفس می کنی اینک به ذهن و در گمان من
نمیرم گر نفس روزی برون ناید دگر از دل
که خود دنیای پر مهری جدا از این جهان من
به دنیا گفتم ای دارا زر و زیور تو را باشد
سرودم سیم و یاقوت و امید و آرمان من
گرت صد گنج هم یابی به گور اندر نخواهد شد
که گنج سرمدی باشد سرود جاودان من
Tuesday, December 29, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment