الهی کاش آن لحظه کز آغوشش جدا گشتم
دو پایم می شکست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی جای هر شادی به جای هر شر و شوری
به دل غم می نشست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی تیر نفرینت هدف بر قلب من می زد
چو رند بت پرست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی کاش چشمانم نمین می شد چه از حسرت
چه از درد شکست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی می نشستم من به تخت خار و خنجر ها
همه عمرم به بست اما نمی دیدم چنان اشکی
خوشا رسوای هرمجلس ، کمر از دشنه ها خونین
عصای غم به دست اما نمی دیدم چنان اشکی
Tuesday, December 29, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment