Tuesday, December 29, 2009

اشک

الهی کاش آن لحظه کز آغوشش جدا گشتم
دو پایم می شکست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی جای هر شادی به جای هر شر و شوری
به دل غم می نشست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی تیر نفرینت هدف بر قلب من می زد
چو رند بت پرست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی کاش چشمانم نمین می شد چه از حسرت
چه از درد شکست اما نمی دیدم چنان اشکی
الهی می نشستم من به تخت خار و خنجر ها
همه عمرم به بست اما نمی دیدم چنان اشکی
خوشا رسوای هرمجلس ، کمر از دشنه ها خونین
عصای غم به دست اما نمی دیدم چنان اشکی

No comments:

Post a Comment