Monday, November 23, 2009

پند خواجه

بر تو ای یاور چون ماه شب افروز درود
عشقت ای مونس جان ریشه هر درد درود
داغ هجر تو اگر بر نفسم راه ببست
یاد روی تو به من روضه رضوان بگشود
زان زمان کز نگهت پرتو خورشید دمید
چشم شب کور شد و چشم مرارت بغنود
حاصل عمر من ای جان ز کف رفته من
هر چه بود از تو بد و جز تو دگر هیچ نبود
بر در معبد عشق تو منم بنده زار
خاک شد دل ز بس آن گوهر نایاب ستود
صحبت خواجه شنو شکوه ز ایام نکن
(ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت وشنود)
جسم من را به مسیر ره او خاک کنید
تا مگر لطف کند خاک ره پای سرود

چله نشین

ای قاصد عشاق به معشوقه من گوی
کز عشق رخش مفلس و پر درد و غمینم
گو در غم هجران تو ای یار وفادار
صد قافله غصه و غم کرده کمینم
از عهد و وفا گوی که تا جان به تنم هست
مفتونم و تا دهر فنا هست ، همینم
گو صبر بود مونسم و دل به تو دارم
تا روی تو در آینه وصل ببینم
پیغام من ای قاصد عشقم به کسی گوی
کز عشق رخ مهوش او چله نشینم

درویش دل

آن کو به جهان دست ز محتاج بگیرد
از حور و
ملائک به ابد باج بگیرد
افتاده ز پائیم سرودم مددی کن

درویش دل از عشق رخت تاج بگیرد

امان

امشب از عشق ، تو را مرهم عشق جان خواهم دید
مامن دلکش آلام روان خواهیم دید
سینه را داده به باد از ثمر صبر و قرار
پای را تا به سر از شوق دوان خواهم دید
سفره ای گسترم از عشق ، قدم رنجه کنی
ماه را بر سر این سفره عیان خواهم دید
تیر مژگان تو بر چله ابرو که نشست
دیده را در هدف تیر و کمان خواهم دید
در حضورت نه فقط بوی گل و حسن جمال
کانچه بیند دل و لا غیر ، همان خواهم دید
دیده را پنجره ای رو به گلستان بهار
خانه را ملک شهنشاه جهان خواهم دید
تا سرودم دهد از تلخی ایام ، پناه
از بد حادثه دهر ، امان خواهم دید

شوریده

امشب از هجران رخسارت پریشان گشته ام
مرتد و بی مسلک و بی دین و ایمان گشته ام
همچو مجنون در فراق نازنین لیلای خویش
رهسپار کوه و صحرا و بیابان گشته ام
دستم از معشوقه کوتاه و دو چشمم بحر خون
بی خیال از بند دنیا و تن و جان گشته ام
تا من دلداده از داروی خود ببریده ام
مبتلا بر درد و افغان فراوان گشته ام
بر در میخانه و مسجد نیاویزم که من
بنده رخسار آن آرام جانان گشته ام
گلشن وبستان دگر در منظرم بی رنگ وبوست
زانکه من مفتون آن سرو خرامان گشته امامشب از هجران روی گل وش زیبا سرود
اینچنین شوریده و غمگین و نالان گشته ام

شعر مهر

آمدی با مقدمت نورالعیان آورده ای
برتن افسرده ام ای گل تو جان آورده ای
مردم شهرم مرا دیوانه خوانند از فراق
آمدی ای برتر از جانم روان آورده ای
بر من بیمار محزونت دوا آورده ای
بر من مسکین ز لطفت آشیان آورده ای
جان بقربانت که با افسون چشم مست خود
بر من بیخانمان جنت مکان آورده ای
جان که لایق نیست ای زیبا که قربانت کنم
آمدی خجلت به روی میزبان آورده ای
گر که درخود گم شود هر کس به روز وصل دوست
در حضور من قیامت این زمان آورده ای در سکوت و حسرت گفتار یاران ای سرود
با کلامت شعر مهر دوستان آورده ای

آمدی

آمدی و با خود از جنت نسیم آورده ای
بر دوای فقر ما دریای سیم آورده ای
ترسم این شوقم نماند تا به روز دیگری
همره شوق وصالت ترس وبیم آورده ای
مردم شهرم مرا دیوانه خوانند از فراق آمدی از بهر من عقل سلیم آورده ای

Sunday, November 22, 2009

صیاد

به چشم خویش می بینم که صبرم را دوامی نیست

ز غصه لب فرو بندم که لبها را کلامی نیست

دگر در شام تنهائی مرا سوز است و ناز شب

کزان نیلوفر زیبا مرا دیگر سلامی نیست

همه مستیم و در مستی خراب روی دلداری

در این میخانه ویران می لبریز جامی نیست

تو آن صیاد فرهادی که شیرین صید من کردی

مرا در پهنه صحرا بجز دام تو دامی نیست

بنالم از شب هجران چو مرغ بال و پر بسته

مراغمگینتر ازامشب به دور دهر شامی نیست

سراپا زآتش عشقت بسان شعله می سوزم

برای رستن ازاین غم به فکرم اهتمامی نیست

الا ای باد غم سرودم را پیامی ده

کزان زیبا رخ رعنا به دار ما پیامی نیست

وفادار

پندار مرا جز رخ دلدار نباشد

جز بندگی روی مهش کار نباشد

اندیشه به اغیار ندارم که به فکرم

جز یار نبوده است و بجز یارنباشد

از غم به دلم هیچ نداند که چه دارم

آن کو چو من خسته بیمار نباشد

از دیده برفت و غم او در دل من ماند

تا حد غمش نیز وفادار نباشد

آنشب که توبازآئی و بنشینی دگرماه

خواهم که بر این خانه پدیدار نباشد

جان می دهم از هجر دوچشمش که به امشب

دارو مگر از رخصت دیدار نباشد

سوزاند مرا عشق سرودم که به مقیاس
فرهاد چو من مشتعل و زار نباشد

امانت

چهره پر چین من از غم حکایت می کند
درد و رنج و حسرت دوشم روایت می کند
دیده خونبار من از قلب ویران گشته ام
وز نم مژگان خود هر دم شکایت می کند
آنچه سردار مغول با ملک ایران کرده است
با دل رسوای من درد فراقت می کند
دفترشعرم کنون حاکی ز پندار من است
بر ریاضتهای من از غم حکایت می کند
این دل شوریده ام با درد مجنون وار خویش
از دل بیمار هر عاشق عیادت می کند
تا که از دل من دلیل درد او پرسم به بغض
بر رخ زیبای محبوبم اشارت می کند
تا سپردی قلب خود برقلب نالانم سرود
تا که جان دارد حراست زین امانت می کند

هاله ابرو

تا مرا دست است در پیچ و خم گیسوی تو

پا به ره نتوان برم جز راه عشق و کوی تو

لب فرو مگذار از طرح کلام عاشقی

تا که باری بشنوم ار آن لب میجوی تو

همچو شمعی پر گداز از آتش عشقم و لیک

چون هزاری مست باشم ازشمیم وبوی تو

خانه را از نور مه باید تهی سازم به ستر

تا که روشن سازد امشب هاله ابروی تو

بر جنانم حاجتی دیگر نباید باشدم

تا که ساکن گشته ام در گلشن مینوی تو

موعد مغرب چو آید بر خدا آگه شوم

تا مکرر بشنوم از آن لب رب گوی تو

ای سرودم اقتدا بر عشق لیلی کن که باز

همچو مجنون باشد این دل رفته ازکف شوی تو

سردار

چیست از دل کندن از رخسار او دشوارتر

بی حضورش کیست بر آلام من غمخوار تر

یارب این چون است که اندر راه بی پایان عشق

هر که پایش لنگ تر این راه نا هموارتر

آنکه ارزانی کند سر را به روی دار عشق

در نگاه خیل دلداران بود سردار تر

دیگران رفتند و واماندم در این میدان عجب

من که بودم از حریفان دگر رهوار تر

من که یاران را به گاه درد مرهم بوده ام

چون شد اینک کز همه اهل جهان بی یارتر

ساقی میخانه ام خواند به نسیان شراب

هر چه می نوشم ولی بر درد خود هشیارتر

خامه ام وا مانده از تشریح احساس درون

چاره فریاد است بر این قلب ازمن زارتر

هستی من

دار کجا یار کجا محرم اسرار کجا

گلشن ابصار کجا از شرر آکنده منم

خانه چه شد دانه چه شد راحت کاشانه چه شد

مرهم دیوانه چه شد از غم تو زنده منم

نور بشد حور بشد دولت منصور بشد

موسم مسرور بشد راجی آینده منم

رود تورا عود تو را تار تورا پود تورا

آنچه مرا بود تو را محنت پاینده منم

هستی من مستی من ساتر هر پستی من

بانی هر رستی من نقش تورا کنده منم

شور زتو سور زتو منظر و منظور ز تو

ازکرمم دور زتو عاشق شرمنده منم

شاه توئی ماه توئی روشنی راه توئی

در خور هر جاه توئی بر رخ تو بنده منم

تولد

در روز تولد سرودم

شمع و گل و کیک گشت ممنوع

هر قسم بریز و پاش مختل

هر گونه نهاد و هشت ممنوع

تفسیر چگونگی هفتاد

ابریق طلا و طشت ممنوع

چمباتمه بزن به کنج خانه

تفریح به باغ و دشت ممنوع

هر گونه چکامه یا سرودی

از چشمه فکر نشت ممنوع

بیع همه گونه آت و آشغال

جز رینگ طلای مشت ممنوع

بی وفائی

درد این قلب پریشان به کسی نتوان گفت

حال این خانه ویران به کسی نتوان گفت

بر مکافات جفا ، محکمه ای رای نداد

بی وفائی عزیزان به کسی نتوان گفت

به تو گوید اگر آن برگ فرو رفته به خاک

از امید به بهاران به کسی نتوان گفت

راز خود جار توان زد به سر کوی

ولی سر بنهفته یاران به کسی نتوان گفت

در زمانی که به حق گوش خلایق شده کر

محنت و رنج اسیران به کسی نتوان گفت

یار چون آتش سوزنده به خرمنگه دوست

ز شمیم خوش باران به کسی نتوان گفت

همه در حیرتم از آنکه در این جمع غمین
ز غم مرثیه داران به کسی نتوان گفت

همسفر

زمین را بی تو بند تنگ بینم

به هجران زنده بودن ننگ بینم

اگر بر من ز مهرت در ببندی

به مینای امیدم سنگ بینم

چه طولانی است روز بی توبودن

زمان را با دلم در جنگ بینم

سرود از مردم دنیا حذر کن

جهان را پر ز مکر و رنگ بینم

به راه گلشن دل همسفر باش

که پای پیر غم را لنگ بینم

درا ین ایام کز رویت جدایم

دو دست غم به قلبم چنگ بینم

به چشمت تا نظر دارم عزیزم

سرود و نغمه و آهنگ بینم

پائیز

دیدی که به نوبهار پائیز رسید ؟

دوران جدائی غم انگیز رسید

خوفم همه از مرگ عزیزان و فراق

آن آمد و این موسم غم نیز رسید

حیرانم ازاین حکمت قادر که کنون

باران بلا در پس گلریز رسید

عمریست به برلیک دلم سیر نشد

در رویت او نوبت پرهیز رسید

دانم که زدل نقش رخش پاک شود
چون عشق به حد نفرت آمیز رسید

راز شعر

سر فدای آن مه زیبای شیرین می کنم

رخ به خاک پای آن دلدار دیرین می کنم

وندرین ظلمت ز نور عشق بی همتای او

دشت دل را از چراغ مهرش آذین می کنم

عابد و پابوس آن زیبا رخ رعنا شدم

زاری از این زندگی باقلب خونین می کنم

یار چون با هر نگه بر پیکرم تیری زند

زین جهت بگشاده پرچون بال شاهین می کنم

مومن و وافی به عشق پاک و لیلا سای او

درد خود را بر دل رسوای غمگین می کنم

وحشتی دیگر نباید از غم غربت که باز

سر به زیر هاله این ماه سیمین می کنم

تا سعادت یابم و بر گل جمالش بنگرم

ترک روی سنبل زیبای فردین می کنم

درسکوت وخلوت شبهای یلداسای خویش

از سرشک غم همه سجاده رنگین می کنم

راز این شعرم چونجوا می کند عشقم سرود
می شوم مفتون و این دلداده تحسین می کنم

علی

تا فلک را سقف پوشاند سریر کردگار

تا زمین ماند زلطف ومهرایزد پایدار

تا جوانمردی وحق پوئی ز دوران پرکشد

یا که تا برهم خورد فعلیت دارو مدار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

گر که هر دم از دم شمشیر ، حق احیا شود

یا که هرنادیده دل برعشق حق بینا شود

گرکه هربرنا ملک گرددبه ملک نفس خویش

تا گلستان سازد ازیمن عفاف روزگار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

گر به تاریخ از دلیران رشته ای محکم کنی

کزصلابت پشت هربیننده ای را خم کنی

رشته ات ببریده باد از هیبت تیغ علی

نیست لایق درقیاس ازتاری ازموی نگار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

اوست آن حقی که یزدان را بحق آئینه است

اوست آنکو مصطفی را یاور دیرینه است

روز را چون شیر د ر پیکار با اضداد حق

شب سراسر بیمناک ، از قهر ایزد بیقرار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

سرود دفتر شعر

عجب شوری به سر دارم خدایا نیک می دانی

تو گوئی بال و پر دارم خدایا نیک می دانی

عجب عشقی به دل دارم همه نقش رخ ماهش

به دل دریای زر دارم خدایا نیک می دانی

مرا در خود نمی بینی که امشب غرق او گشتم

به سر حال دگر دارم خدایا نیک می دانی

چنین حالی که من بینم به روز خویش می دانم

که از مجنون بتر دارم خدایا نیک می دانی

به گرد شمع مهر او چنان تابیده ام که اینک

ز پروانه خبر دارم خدایا نیک می دانی

اگر آغوش ما هرگز نشد خلوت سرای او

همه یادش به بر دارم خدایا نیک می دانی

ز هجر آن گل خندان سرود دفتر شعرم
همه رخسار تر دارم خدایا نیک می دانی

خنیاگر

وای برمن که دگر قامت رعنای تو نیست

وای بر دل که دگر صورت زیبای تونیست

بلبل باغ تو خنیاگر اوصاف توام

چه بخوانم که دگر گلشن مینای تو نیست

تیغ عشق

من زخم ز تیغ عشق بر تن دارم

صد نکته برای قصه گفتن دارم

روشن نیم از فروغ روشنگر هور

زانگه که ز تو ضمیر روشن دارم

افسوس که از گردش بی منطق دهر

بس جرم نکرده نقش دامن دارم

((بی روی تو نیز می توان زیست ولی))

با هر نفس آرزوی مردن دارم

ای گمشده در هزار لای سخنم

نقش رخ تو به کوی و برزن دارم

وین گونه که آسیمه سرم در پی عشق

خوف از سر آبروی رفتن دارم

راهی است طریق عشق کاندرخم آن

جان می طلبد غمی که مامن دارم

کی می شود از لبان گرمت شنوم

رازی که ز تو میل شنیدن دارم

نفس باد وزد بر سر جولانگه عشق

با من که بسر شوق پریدن دارم

یاد تو

بنشین که جدا از تو به بودن نتوانم

جز در غم عشق تو سرودن نتوانم

جسمم همه شد غصه و نومیدی وحسرت

جز یاد تو آن غصه زدودن نتوانم

هانی

دیدگانم بر ره است از انتظار هانیه

وه چه دلتنگم به روی گلعذار هانیه

ناصحم خواند به صبر ولیک کی داند که من

از کفم یکسر بشد صبر و قرار هانیه

کاش می شد تا فقط یک بار می دیدم ورا

تا دمی آرام گیرم در کنار هانیه

بهر یاران شمع محفل بود و چون تندیس فخر

می زیم زین پس به یاد و افتخار هانیه

خوش نگر در پرتو این شید جاویدان فروز

دوستان در گردشند اندر مدار هانیه

یاد مهرش با من اندر هر زمان و هر مکان
تا شوم روزی به مقصد رهسپار هانیه

قیاس

باز امشب عهد و پیمان توام آمد به یاد

چهره زیبای فتان توام آمد به یاد

در میان این همه غوغای نا موزون دهر

نغمه موزون الحان توام آمد به یاد

در شب سرد فراق ای مامن زیبای من

گرمی آغوش و دامان توام آمد به یاد

شمع را دیدم که سر تا پا چکید از هجر گل

سوزش ایام هجران توام آمد به یاد

در گلستان آمدم تا غم فراموشم شود

قامت سرو خرامان توام آمد به یاد

درب مسجد را زدم تا از غمم خالی کند

ای دریغا دین و ایمان توام آمد به یاد

راهی میخانه گشتم تا ز خود بیخود شوم

می نشد دارو و درمان توام آمد به یاد

تا نظر بر آسمان کردم که آهی برکشم

ماه دیدم روی تابان توام آمد به یاد

گریه سر دادم که شاید عقده ای خالی کنم

اشک پاک چشم گریان توام آمد به یاد

لاله دیدم روی زیبای تو آمد در نظر

در قیاس لاله رجحان توام آمد به یاد

در سکوت و خلوت این شام تاریک ای سرود

نور خورشید شبستان توام آمد به یاد

مست

با نشاطم من و با عشق سها زنده و مست

هیچم نیست به دنیا مگر این عشق که هست

رغبت و میل جهان مرد ز درویشی من
عاشقم تا ابد و بوده ام از روز الست

توحید

به نام خدائی که بخشنده است

بسی مهربان است و پاینده است

خدائی که حمد و ستایش وراست

که شاه جهاناست و کرنش وراست

بسی جرم بخشد ز ارحام خویش

بسی مهر ورزد ز ارحام خویش

بود مالک روز موعود خویش

که خواند همه بندگان را به پیش

پرستش تو را نیک و زیبنده باد

مدد از تو خواهد زن و مرد راد

مرا بر ره راست هادی توئی

که یزدان انس و جمادی توئی

همان ره که انعام گیران شدند

به عشق و جمالت اسیران شدند

نه راهی که خشم تو در آن بود

که دور از ره دین یزدان بود

ره رهروان طریق کمال

نه راه سواران تیه زلال

زن

آن دم که سرشته اهورا زن شد
رختی ز لطافت و صفا بر تن شد
گلبرگ تنش حریر نرم گل یاس

لیکن چو غرور و اعتزاز ون شد
زان پس گل یاسمین مغرورسپید
از شاخه جدا شد و سرود من شد

رفیق

سرمایه نیک زندگانی است رفیق

یادآور ایام جوانی است رفیق

در ورطه نامرادی چرخ فلک

ماوای امید و مهربانی است رفیق

هرکس پی کسب مکنت است و زر و سیم

دارائی و گنج جاودانی است رفیق

یک جمله تو را بگویم از خصلت دوست
راز است و نیاز آسمانی است رفیق

آغاز محبتش نهایتگه رنج

یاقوت و زر و در یمانی است رفیق

گه کسوت پیر دارد و گه رخ طفل

آوازه شهرتش جهانی است رفیق

نگشود مرا عقده مدح از سر شعر
یک جرعه ز بحر بیکرانی است رفیق

Saturday, November 21, 2009

سها

سرو سیمین من ای دختر مهتاب جبین

هاله ماه من ای گوهر دردانه نگین

ز تو خواهم ز سر منت و از روی نیاز

کز سر لطف به نزد من عاشق بنشین

لاله روئی و پری سیرت و چون سرو سهی

از پس آینه این حسن خدا داده ببین

نکند جلوه دگر ماه به پیش رخ تو

توئی آن اختر ساکن شده بر روی زمین

روز از پرتو شید تو و شام از زخ ماه

منم از مرحمت مهر نگاه تو رهین

عمر من گر چه فنا گشت به تقدیسی عشق

تو بمان پاک چنان حوری فردوس برین

منم و عشق من و سجده به درگاه سها
در همه عمر چنان بود و همی باد چنین

نشاط

نازنین دختی که از لطف خدا بر من رسید

شاخه ای از یاس بی همتای مغرور سپید

از دو چشمش شرمسار آمد نگاه شید مهر

طاق ابرویش رخ مهتاب را در هم کشید

کرد دادارش مزین برجمال وحسن روی

لاله و سوسن چنین رنگی بخود هرگز ندید

از وی آمد بر دل خونین مادر التیام

نیست درقلب پدرجز بررخ ماهش امید

تار او با پود عشق و معرفت تابیده شد

روح او با لطف و مهر و عاطفه در هم تنید

مامن آلام شد آن ذات پر شور و نشاط

عید ما گردید روزی که او به دنیا شد پدید

تا ورا دارم به گیتی بی نیاز از هر رفیق

ماه من ،محجوب من این گوهر ناب فرید

درهوای خانه چون نوریست بربطلان شب

یا رب از لطف تو این خورشید برظلمت دمید

برای طاهره

سالی است که رنگ و بوی دوران دگر است
او نیست ولی هوای کویش به سر است
زان چشمه فضل و عشق و اندیشه مرا
تصویر دو چشم مهربانش ثمر است
غمدیده نشاط و بی ترانه است سرود
چشمان سها هنوز بر قاب در است
این زهر حقیقت که جهان بی رخ اوست
داغی نه بر دل که به روی جگر است
گویند فرشته جان نمی بازد و من
دیدم که یکی به زیر سنگ و حجر است
بر ما چه ز هجر روی ماه تو گذشت ؟
من دانم و آن کو چو من آشفته سر است
(بی روی تو نیز می توان زیست ولی )
(این زندگی از هزار مردن بتر است )

Wednesday, November 18, 2009

نفس

یاد تو مرا چون نفسم باشد و لیک
فرق است میان این و آن دلبر من
دم آید و اندکی سپس می گذرد
یاد تو ولی بافته در پیکر من

سبد عمر

گویم به تو ای دختر برتر ز روانم

تا پند شود جمله جاری به زبانم


ده چار بسی رفت ز عمر من و اینک

بس خاطره مانده است به جا در دل و جانم


صد نکته بیاموختم از گیتی و هر چند

ببرید چنین مدرسه ای صبر و امانم


فرض است مراحرمت واحسان بمردم

تا گشته چنین درهمه جا نام و نشانم


بر پوچی و نامردی گیتی شدم آگه

با درد بسی خنجر بر پشت توانم


صدجمله بگفتند که اینست و چنان است

لیکن به کسی طعنه نزد نیش بیانم


در سینه دلی هست تهی از حسد و کین

وین بوده مراهدیه ز استاد زمانم


در عشق سیاوش بدم اما تن من سوخت

از آتش پرشعله احساس نهانم


بستم همه چشم از بد و جز نیک ندیدم

بر بد نرودفکرت و پندار و گمانم


در هر گذر از عمر خوشی بود و قناعت

بر باد ندادم به چنین سن جوانم


دانسته ام آن چیز که بایست بیاموخت

توفیر ندارد که بمانم و نمانم


صد شاکرم از آنکه دو گل در سبد عمر

بنشسته چوآلاله به دوران خزانم


بهادر

دوم خرداد ماه هشتاد و هشت