Monday, November 23, 2009

شوریده

امشب از هجران رخسارت پریشان گشته ام
مرتد و بی مسلک و بی دین و ایمان گشته ام
همچو مجنون در فراق نازنین لیلای خویش
رهسپار کوه و صحرا و بیابان گشته ام
دستم از معشوقه کوتاه و دو چشمم بحر خون
بی خیال از بند دنیا و تن و جان گشته ام
تا من دلداده از داروی خود ببریده ام
مبتلا بر درد و افغان فراوان گشته ام
بر در میخانه و مسجد نیاویزم که من
بنده رخسار آن آرام جانان گشته ام
گلشن وبستان دگر در منظرم بی رنگ وبوست
زانکه من مفتون آن سرو خرامان گشته امامشب از هجران روی گل وش زیبا سرود
اینچنین شوریده و غمگین و نالان گشته ام

No comments:

Post a Comment