Sunday, November 22, 2009

راز شعر

سر فدای آن مه زیبای شیرین می کنم

رخ به خاک پای آن دلدار دیرین می کنم

وندرین ظلمت ز نور عشق بی همتای او

دشت دل را از چراغ مهرش آذین می کنم

عابد و پابوس آن زیبا رخ رعنا شدم

زاری از این زندگی باقلب خونین می کنم

یار چون با هر نگه بر پیکرم تیری زند

زین جهت بگشاده پرچون بال شاهین می کنم

مومن و وافی به عشق پاک و لیلا سای او

درد خود را بر دل رسوای غمگین می کنم

وحشتی دیگر نباید از غم غربت که باز

سر به زیر هاله این ماه سیمین می کنم

تا سعادت یابم و بر گل جمالش بنگرم

ترک روی سنبل زیبای فردین می کنم

درسکوت وخلوت شبهای یلداسای خویش

از سرشک غم همه سجاده رنگین می کنم

راز این شعرم چونجوا می کند عشقم سرود
می شوم مفتون و این دلداده تحسین می کنم

No comments:

Post a Comment