پندار مرا جز رخ دلدار نباشد
جز بندگی روی مهش کار نباشد
اندیشه به اغیار ندارم که به فکرم
جز یار نبوده است و بجز یارنباشد
از غم به دلم هیچ نداند که چه دارم
آن کو چو من خسته بیمار نباشد
از دیده برفت و غم او در دل من ماند
تا حد غمش نیز وفادار نباشد
آنشب که توبازآئی و بنشینی دگرماه
خواهم که بر این خانه پدیدار نباشد
جان می دهم از هجر دوچشمش که به امشب
دارو مگر از رخصت دیدار نباشد
سوزاند مرا عشق سرودم که به مقیاس
فرهاد چو من مشتعل و زار نباشد
No comments:
Post a Comment