Wednesday, November 18, 2009

عشق لیلی

تا مرا دست است در پیچ و خم گیسوی تو
پا به ره نتوان برم جز راه عشق و کوی تو

لب فرو مگذار از طرح کلام عاشقی
تا که باری بشنوم ار آن لب میجوی تو

همچو شمعی پر گداز از آتش عشقم و لیک
چون هزاری مست باشم ازشمیم وبوی تو

خانه را از نور مه باید تهی سازم به ستر
تا که روشن سازد امشب هاله ابروی تو

بر جنانم حاجتی دیگر نباید باشدم
تا که ساکن گشته ام در گلشن مینوی تو

موعد مغرب چو آید بر خدا آگه شوم
تا مکرر بشنوم از آن لب رب گوی تو

ای سرودم اقتدا بر عشق لیلی کن که باز
همچو مجنون باشد این دل رفته ازکف شوی تو

بهادر
بهار یکهزار و سیصد و هفتاد و یک

No comments:

Post a Comment