Tuesday, December 15, 2009

جنگل دهر

می گویمت ای عزیز دل بسته به جان
از مهر و امید و عشق پیدا و نهان
سیری به فراز و شیب این جنگل دهر
گوید به من و تو از غریبی زمان

عمری است که همچو برگ افتاده به باد
دل مانده ز کار شر و احسان جهان
واهی به نظر رسید این بزم طرب
واهی تر از آن بود در این حیطه غمان
دنیا مگر از جفای یاران نگریست
بس خنده نزد مگر به احسان کسان
از پیر فلک چنین شنیدم که بگفت
خوش باش در این زمان و غمدیده نمان
سر خم مکن ار چه روزگار از تو گرفت
امید و غرور و مهلت و صبر و امان
لرزان شد اگر دلت ز الطاف خدای
لرزاندت این زمانه چون سیم کمان
آئینه روزگار را بین که چنین
گوید به تو زآنچه رفته شد بر دگران
می نوش و به مستان سبو خرده مگیر
گیرد به تو خرده ورنه این پیر دمان
یاران همه با یقین به فردوس شدند
وامانده کسی که مانده در شک و گمان

1 comment: